از خواب بر می خیزی و در خانه کاه گلی را می گشایی و وقتی چشمهایت را می گشایی به بیرون، وقتی می بینی آب چشمه روان است و صدای آن را می شنوی، وقتی صدای مرغان و خروسان را می شنوی، وقتی پدر بزرگ را میبینی که از دور با اسبی به تو نزدیک می شود، با خوشحالی به سمت او می روی، انگار تمام زندگی فقط دیدن لبخند اوست، که تو را بلند می کند و روی اسبش می گذارد و در همان عوالم کودکی، مسرور می شوی. یادش بخیر... چه زود سهم روزهای خوب یک " یادش بخیر" می شود ... نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم وکدام خواهش را نشنیدم وبه کدام دلتنگی خندیدم "که چنین دلتنگــــــــــــــــم"
داداشی دستت درد نکنه عالی بود مارو بردی تو اون ایام قدیم من وب سایتتون رو دوست دارم بازم از این عکسها بذارین ممنون میشم عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
پاسخ:
سلام و سپاس
اسمتونو ک بجا نیاوردم ولی چشم انشالله اگه بازم عکس بود قرار می دم.
یاحق
ارسال نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.