از خواب بر می خیزی و در خانه کاه گلی را می گشایی و وقتی چشمهایت را می گشایی به بیرون، وقتی می بینی آب چشمه روان است و صدای آن را می شنوی، وقتی صدای مرغان و خروسان را می شنوی، وقتی پدر بزرگ را میبینی که از دور با اسبی به تو نزدیک می شود، با خوشحالی به سمت او می روی، انگار تمام زندگی فقط دیدن لبخند اوست، که تو را بلند می کند و روی اسبش می گذارد و در همان عوالم کودکی، مسرور می شوی. یادش بخیر... چه زود سهم روزهای خوب یک " یادش بخیر" می شود ... نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم وکدام خواهش را نشنیدم وبه کدام دلتنگی خندیدم "که چنین دلتنگــــــــــــــــم"